آقا دارکوب

داستانک طنز درباره دارو و دکتر و داروخانه

آقا دارکوب

داستانک طنز درباره دارو و دکتر و داروخانه

آقا دارکوب - قسمت 8

بعد از دو سه روز که از زدن آمپولا گذشت و دارکوبه داروهاشو خورد؛ حالش خوب شد و دیگه سرشو گلوش درد نمیکرد. یه چند روزی شروع به گشت و گذار کرد و از این درخت به اون درخت پرید. یه سری هم به دارکوبای همسایه زد ( مخصوصا دارکوب ماده ها ).

یه روز صبح که بیدار شد و صبحانه خورد؛ حس کرد خیلی سرحاله. رفت بیرون و شروع کرد به پریدن از این شاخه به اون شاخه که یکمرتبه یه کرم سبز قشنگ روی یکی از شاخه های درخت پایینی دید. هول شدو با سرعت به طرف کرم شیرجه رفت که چشمتون روز بد نبینه، درد شدیدی توی پهلوی راستش احساس کرد. بیخیال کرم شد و روی یه شاخه دیگه نشست. تا حالا درد به این شدیدی حس نکرده بود. دراون لحظه فقط از یه چیز می ترسید. همون دردی که پدربزگ خدابیامرزش تا آخر عمر ازش رنج برد.  سنگ کلیه  .

دارکوب خوب یادش بود که بابا بزرگ دارکوب؛ چه دردی می کشید وقتی سنگ کلیه اش عود میکرد. درد همچنان ادامه داشت و آقا دارکوب تو فکر روبرو شدن با دکترو داروخانه و جاهای دیگر !!! ( دوستان آزمایشگاهی و سونوگراف مواظب باشند ! ) ( ادامه دارد ... )

نظرات 1 + ارسال نظر
اشک ماندگار دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ق.ظ http://tanhatarinpary.blogfa.com/

سلام عزیزم : مرسی از اینکه به من سرزدی . دوست داشتم بیشتر مینوشتی. اشکالی ایرادی نظری.
وبلاگ تو هم پرباره.
مراقب خودت باش.پری

سلام پری جان . ممنون که سر زدی . لطف کن اشکالات وبلاگمو بگو. در آینده حتما بیشتر مینویسم. با استفاده از راهنماییهای شما. بازم ممنونم. بامید دیدار مجدد ( مجید )

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد