آقا دارکوب

داستانک طنز درباره دارو و دکتر و داروخانه

آقا دارکوب

داستانک طنز درباره دارو و دکتر و داروخانه

آقا دارکوب - قسمت 7

دارکوب آمپولارو داد به منشی که همون مسئول تزریقات و پانسمانو ... چیزای دیگه هم بود. منشی گفت: بخواب رو تخت تا آمپولارو آماده کنم. دارکوب گفت: بیحس کننده هم قاطیش کن دردش کمتر بشه . منشی توپید بهش که : خودم کارمو بلدم ، تو لازم نیست بهم بگی . بالاخره اومد امپولارو بزنه . همینطور که تزریق میکرد زیر لب غر میزد که : نمیتونستی یه لباس تمیزتر بپوشی ؟ نمیتونستی یکم ای پر و بالتو بشوری که اینقدر بو ندی ؟ میمردی اکه حموم میرفتی یا ادکلن میزدی ؟ ...

دارکوبه به منشی نگاه میکرد و هر چی خودشو با منشی مقایسه میکرد می دید خیلی خوشبوتر و تمیزتر از منشیه . تازه معلوم نبود ادکلن منشی چی بو که بو همه چی میداد غیر از ادکلن . یه چیزی تو مایه های امشی بود. یه نگاه بصورت منشی کرد و دید با وجود اینکه 68 من کرم و پودرو بتونه و ... چیزای دیگه بصورتش مالیده بود هنوز انگار چکنویس عزرائیل بود. لااقل خودش هر چی بود همون دارکوب بود . یاد حرف مادربزرگ خدابیامرزش افتاد که همیشه میگفت: قیافه این دخترا رو باید صبح وقتی از خواب پا میشن ببینی نه با 70 من گل و بتونه. ( البته خانمهای محترم منشی بهشون بر نخوره . منظور مادربزرگ دارکوبه با دارکوبای ماده بوده ) . بهرحال دارکوب 2500 تومن پول تزریقاتو هم داد و رفت خونه بامید بهبودی ! ( ادامه دارد ... )

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد